دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

رفاقت از دست رفته

با تو بودنم نه گناهي است كه خدايم از خويش براند
نه شيطانم به خويش بخواند
چه باشي
چه نباشي
بار سنگين رفاقت از دست رفته اي را به دوش خواهم برد
كه نه ياراي تحملش را توانم
نه طاقت رها كردنش را
باكي نيست
كه از آنروز كه توبه ام را شكستي تا امروز بي ذره اي ترديد به انتخابم
قدم در راهي گذاشته ام دشوار و ناهموار
و بي سوداي اينكه چه خواهد شد
مي روم ....
آب در جو مي رود
مي رود كه نباشد و ما ؟!
ما در راه مي رويم
مي رويم كه باشيم
و از همين است كه مي گنديم
درست مثل آدمهاي ديگر :
" مرده هاي خوش پوش , خوش فكر و خوش خوراك " ***
دنيايي نيستم
اما در اين دنيايم و براي با تو بودنم بايد به آن تن دهم
و ميدانم
مي گندم
مي گنديم
و غرق در روزمره گي و عادت
روزهاي خوشي خواهيم داشت
اما عشق تا وقتي عشق است
كه دچار عادت نشود

جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۶

کافه کنج

میز
فنجان قهوه
بستنی رنگی
سیگار روشن

قهوه را نوشیدی
بستنی را خوردم
و سیگار را کشیدیم
فقط یک میز ماند بین ما تا همیشه و
کنج یک کافه ی دنج

ثواب سجاده

من به نماز ایستاده ام سر سجاده ی نگاهت
چیز ساده ای نیست
با نفست وضو گرفتن
با صدایت اقامه و به ضریح چشمانت دخیل بستن
ببین

روزه ی چشمانم با عطر نفسهایت افطار می شود
گناه لمس دستانم با اذن صدایت حلال می شود
خمس نجابت بربادرفته ام با حجب نگاهت ثواب می شود
نذر و دعاهای شبانه ام با ذکر تو مستجاب می شود

چیز ساده ای نیست با نفست وضو گرفتن
.....




چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

سیب نجس

کف خیابان
کف مانیتور و موبایلم
پر از سیب هاییست
که می توان خم شد و بر داشت
و من خسته

چادر به کمربستم
دستی به کمر زدم
تا خم شوم و
....
دستانم را قیچی کردند
سیب نجس شد به خون
خون من
با خمودگی فقط قدم می زنم
و سیبها ی نجس را می شمارم

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

معصوم

نمی دانم چگونه می شودعصمت نگاه کودکانه ای را از آن خود کنم

وقتی که حتی شهامت نگریستن به آنها را ندارم

و تنها چشمانم جرأت نمناک شدن را هر شب به خود می دهند

نگاه به گره ی دستانش با او

نگاهش

هم صدا شدنش

نیمه شب و شب و روز دیدنش

به "ما" شدنش

قوت این که چگونه می توانم بمانم را از من میگیرد

باید بار سنگین عصمت از دست رفته چشمانش را هی بر روی شانه های خسته ام بگذارم و

راه بروم

آنقدر که شانه هایم خموده شوند

از سرش سر بخورد و بیافتد


روزی همین گوشه کنارها

پیدایش خواهد کرد

می دانم


سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

مزد جنگ

چقدر ما کودکی کردیم
قایم موشک بازی
تو پناهگاه
زیرزمین
لی لی بازی
روی مین
سر مزار پدر و مادر و برادرانمان
چقدر توپ بازی
توپ , تانک , مسلسل
که باید پر می شد از عیدیهایمان
عروسکهای شیمیایی
ما خیلی بازی کردیم
ما کودکی کردیم

توی کودکیمان ترسمان از ما بزرگتر بود
ترس از لولوی بزرگی مثل صدام

و ما باید این جملات سخت که
به حریممان تجاوز شده
خاکمان را از ما دزدیده اند را می فهمیدیم
خیلی زود بزرگ شدیم
هنوز صدای آجیر خطر توی گوشمان زمزمه می کند
هنوز ترس یتیم شدن تمام تنمان را می لرزاند
هنوز اما زنده ایم
حالا بزرگ شده ایم
و باز هم ترس از ما بزرگتر است
آی

هنوز ما می ترسیم
هنوز صدای خرمشهر آزاد شد ولی باز هم جنگ تمام نشد
توی رادیوی خانه مان زنده پخش می شود
و ما چه صبورانه
بی نصیب جنگ را تحمل کردیم
به امید روزی که کودکی کنیم


جنگ بود
سخت بود
سنگ بود
نیرینگ بود
وحشت
کودکیمان فنا شد

امروز که بیست و چند ساله مان است
به جای جوانی کردن کودکی می کنیم
روی جدول کنار خیابان راه میرویم
بازی می کینیم
گرگم به هوا
وسطی

اما می ترسیم


ما بزرگ شده ایم
ترسمان بزرگتر
آی
مزد تحملمان چه شد

ایوب به صبرمان می خندد
ابراهیم خلیل به پایمان حتما لنگی می اندازد
موعد وعده هایتان کی خواهد رسید
آی
ما بزرگ شده ایم
ما تاوان کودکی ای را که نکرده ایم از چه کسی باید بگیریم ؟



شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۶

آدم فروش

دلم خواست به چند دلیل ثابت کنم اونیکه اون بالا
ایستاده به ملت ما پوز خند می زنه
حتما
اصالتا مال یکی از همین کوره دهاتهای همین
ایران ماست
بابا جون نمی دونم
ما هی جماعت می خوانیم
نعماتش را چرا به این عربها می ده
ما هی و هی سر و سینه زنان هر ساله عاشورا تاسوعا زنده می داریم
چرا فقط اروپاییها فیض می برند
ما تند و تند جلوی آیینه حجابمان را رعایت می کنند
این آمریکاییهای عوضی هی خوشششون می شه
دیدین اونیکه داره بر وبر به من نگاه می کنه و می گه :
خجالت بکش
چقدر آدم فروش ؟

ورقه ها بالا

سالهاست که جزئ نوشتن هیچ کار دیگه ای بلد نیستیم
ای کاش به جای این همه نوشتن شجاعت داشتیم
نا اوونهایی رو باید بنویسیم رو بنویسیم
اونجایی که همه بخونن
بدون اینکه بترسیم
مثلا بنویسیم
دیگر گذشت موعد آن وعده ها ولی دردی ز درد مردم ... نکاستید
جایش به پشتگرمی یک نام مستعار
خون را به جای شربت در شیشه خواستید
گفتید راه ما به خدا راه ... ست
با تن به زیر پای شما جاده ساختیم
سوگندتان تمامی ما را فریب داد
اندیشه را در راه شما ساده باختیم
......
نمی دونم
یه روزی یکی اینو گفت و رفت
حالا من موندم و این چند نقطه
یادتونه
اون موقع که کلاس سوم بودیم
یه درسی به درسامون اضافه شده بود که بهش می گفتن : جمله سازی
حالا این یه امتحانه
جای این چند نقطه لغت مناسبشو بزارید
بعد از چند دقیقه حتمان میگن :
کافیه دیگه ورقه ها بالا !
شما محکومید

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

کریستیان بوبن

کودکی را دیدم که انگشتانش را جوهری کرده بود و می گفت :
من پل کوچولو , روزی نویسنده خواهم شد و خرج و دخل خدا را یادداشت خواهم کرد .
به باغ های خدا خواهم رفت , سیب ها را گاز خواهم زد , آلوها را خواهم خورد
و هسته ی آن هارا بر صفحه ی کاغذ تف خواهم کرد .
از بنفشه ها قایقی می سازم و بر رود شیری صفحه ی کاغذ روان می کنم .


ترجمه : علی برزکر

پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶

قصه تنهایی ماه و باد


باد در ماه بیتوته نمکند
بدان
باد تنها در سفر است
بدانم

صدای باد بود
آن شب روشن
آن شبهای روشن
باد به شب می رسید
من به صبح

باد به ماه رسید
دستانش را بوسید
ماه کودکانه فخر فروخت
به این همه ستاره

و باد
دستان ماه را گرفت
و برد

چشمکی زد به آنها
ناز شصتی کشید
و لبخندی :
آی , من بردم
من ماه را بردم

آسمان تنها ماند
و غمگین

بین این همه ستاره های حسود


باد در غار سیاه و تاریک خود ترسید :
ماه می لرزد ؟
ماه نمی ماند ؟
ماه نمی تابد ؟

گریست و طوفانی شد
و
ماه را به خانه فرستاد

خرسند از اینکه خود و ماه را با تنهایی آشتی داده است

غافل از اینکه خانه ی ماه , آسمان سیاه و سرد است

باد یا دریا؟

سر به سینه ی باد سپردن خوب است
دلت را به خودش میدهد
نگران نباش
باد
روزی خواهد آمد
در تو می وزد
و تو را می برد
اما
هر جا که دلش خواست
باد دوست من است
بوی مرا برایش میبرد
دریا دوست من است
وحوا
و سیب
اما هنوز نمی دانم
دل به دریا بزنم
و دلم را به باد دهم ؟
نمی دانم

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

دیگه دیره !

خیلی وقت است که از من قهر کرده است
دیگر نمی خواهد که گازش بزنم
ببوئیش
و نگاهش بکنیم
دیگر دلپیچگی از گندیدگیش هم به سراغم نمی آید
آنقدر دراین کوچه پس کوچه ها هی و هی به دنبال صاحبش گشته ام که
امروز خسته به گوشه ای نشسته ام
و در غم گم کردن سیب سرخم
زانوی غم بغل کرده ام
و تو را با خشم نگاه میکنم

که چرا آنقدر دیر تعارفم کرده ای ؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

شربت شيرين شهادت

با تن زير پايم جاده ساختند
انديشه را ساده باختند
نميدانم تو ديگر چه مي گويي
شيريني اش دلشان را زد
هر آنچه را كه نوش جانم شده بود
با نگاه هرزه اي بالا آوردم
نمي دانم تو ديگر چه مي گويي
دلش روزي هزار بار به سر سوزني مي رسد
و من بايد بدانم دنيا از سر سوزن هم كوجكتر است
من نميدانم تو ديگر چه مي گويي
نه آن پدربزرگ پدرسوخته مان فهميد كه براي خدا يك وسيله بود
و نه هيچ يك از اين عروسان هزار داماد
و نه من كه نميدانم تو اين وسط چه مي گويي ؟؟؟


چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

تعفن

تا حالا شده مثل خر تو گل گیر کنی ؟
نه نشده ؟
گلی که تازه باشه
گلی که بوی تعفن بده
تعفن دهان آدم
همان پدربزرگ بزرگ
که خوشبختی همه ما را به یک عشوه ی مادربزرگ و آن فاسق درازش فروخت
و ما ماندیم و یه وجب گل
این همه نوه ونتیجه و نبیره و ندیده ......
ما کجای کاریم
یه جا همین وسط مسطا گیر کردیم
وسط این گل که بوی تعفن آدم میده ؟؟
جایی که حتی سیب را از ما دزدیدند
و دیگر هیچ وقت پسمان ندادند ؟

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

برف و باران

دلم برای خیلی از لحظات با هم بودن تنگ می شود
و تو خیال می کنی باز هم باران به میهمانی گونه هایم آمده
شاید هم برف ها از خدا قهر کرده اند
نمی دانم برای آشتی کردن با باران و برف که خیلی زود از باریدن خسته می شوند
چگونه حرف بزنم که از لبانم نفس گرم نتابد تا آنها را بمیراند
بروم یوگا یاد بگیرم ؟
که بتوانم شاید با اشاره , ایما با هاشان حرف بزنم
میروم
اما دیگر ( ها ) نمی کنم
من دلم هر روز آب می شود
آبتر و آبتر