جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۰

کفشهایم کو ؟

تویِ من
کودکی ست رقاصه
رقاصه ای خسته
 که کفشهایش را به دست می گیرد و
 تمام مسیرِ گُه گیجگی های مرا
 پابرهنه
 قدم می زند
قدم می زند و آواز می خواند
و از سرِ قضا
کَسِ نا کِسی توی کفش هایش
شاباشی می گذارد
 از سرِ سرخوشی هایش
.....
در چشم بر هم زدنی کفشهایش کاسه گدایی می شود
پُر از
شاباش های رنگارنگِ نا کسانِ راست کرده به بکارت کودکِ رقاصه ی خسته ی توی من
کودکِ من کاسب می شود
کاسبی او را می برد
تا دریدگی و دریوزگی
....
دریوزگی توحش می طلبد
آوارگی
بی باکره گی
آلودگی
بی چراغ
بی هوا
بی کلام
....
بی خدا
....
فقط کافی ست کفشهایت کاسه گدایی ات شود

سفره توری

سفره ای توری
به سفیدی بخت!
همهمه ی مدعوین
در ضیافت بزرگ تجاری
فروخته شد
به بالاترین قیمت

روز اول سرخ بود و تازه
بکر و بی قیمت
گفتند باید خرید
گفتند باید فروخت
باور کردیم
نشستیم
چانه زدیم
هزار و سیصد و چند؟
نیم یا تمام؟
زنجیر آوردند
از حلقه های طلا
سیب گندیده بود

یادت خواهند داد
که مرا چگونه ببینی
رخت آویزِ شخصیت
آرامگاهِ موفقیت
خود پردازِ امنیت

سرخیِ چشمانت را به رُخم نکش
قرار داد که با طلا  مُهر شد
سرخی را گنداند
چشم؛ لب؛ سیب

هنوز می چرخیم
به دورِ زنجیر طلا
نه به سیبِ گندیده نگاه می کنیم
نه به هم
سیبِ سرخ دست دیگران است.
چند می فروشند؟

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۰

توحش پنهان


می کوبم
 به زمین خودم را
از لجِ تمامِ دلتنگی هایم

فرو می رود
تا تهِ مغزم
پاشنه ی بلند کفشم
تا تهِ تهش
دهانه ی رحمِ مغزم زخمیِ همان گه گیجگی هایی ست که
                                                  زن را وا می دارد
 تا بنویسد
 از پاره شدن بکارتِ مغزش
که تو می گویی ندارد و
من می گویم
 مغزمان فاحشه شده است
نه مغزِ من
نه نوشته های زن
نه دل تو
دیگر معصومیتِ مریمِ عذرا را ندارند و
 بی فاسق
آبستن می شوند
آبستنِ همه ی توحشِ پنهانِ من
که افسارِ مرا به گردن کشیده است و
 زن را به کجایی می برد
 تا آبادش کند