سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

خدای دزد

مثل قاصدک شده ایم
بیشتر از یک روزدوام نمی آوریم
مثل همه ی سنجاقک های که تا میایند
عاشق شوند میمیرند
هی میمیریم و میمیرانیم
قاصدک را
سنجاقک را
حتی همه ی بادبادکهای آرزوهایمان را به آسمان برای همیشه پر میدهیم
تا باز هم خدا خوشحال شود که آرزوهایمان را دزدیده است

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

جسم آلت دار

مدتهاست که مردی به آلت است
کوچک و بزرگش فرقی نمی کند
و خدا چه خوش خیال است که هی جسم آلت دار می آفریند

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۷

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۷

من کافر می شوم

آنقدر مست می شوم که خدا را ببینم
در میان دوزخ گیر کرده ام
به دوزخ رفتم که شاید بهشت را نشانم دهی
اما ....
اینجا خدا مرده است
در دوزخی که تو برایم ساختی من فقط کافر شدم
همین

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

شلوار زیپ دار

بلد شدیم فقط اسم مردانگی را یدک بکشیم
و هی زیپ شلوارمان را بالا بیاوریم .
با افتخار بگوییم :
من مردم
حرفم دو تا نمی شود

و چه زود دستمان رو می شود
یدک کشمان از حال میرود
و زیپمان بالا نمی آید
یادمان باشد
مردانگی به شلوار زیپ دار نیست

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷

برگ و توری

.....
.....
یاسمن : هوا گرمه
من : الان پنجره رو باز می کنم
: نه باز نکن می ترسم
: چرا عزیزم
: آخه دزد میاد
: نه عزیزم نترس ؛ پنجره توری داره؛ دزدا نمی تونن بیان
: آخه من توری رو پاره کردم
: چرا
: آخه برگها می خواستن بیان تو , توری نمی ذاشت بیان , منم راه براشون درست کردم
........
............

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

خلاص

ای کاش
سراسیمگی انگشتانم را روی
عریانی گردنت می دیدی
ای کاش می دیدی که
چگونه رد نگاهت را روی بازوانم
دنبال می کنم
تا به
لبانت برسم
روی لبانت" ها " می کنم تا
خجالتش آب شود
....
خلاص می شوم

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

نوش

من هر شب مستی ام را به سلامتی تو
نوش می دهم
و تو نمی دانی کیستی
اگر میدانی بگو : نوش

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

لنگه دمپایی

ای کاش حداقل
یک لنگه دمپایی بودی
تا
میشد با تو این سوسکهای سیاه رو له کرد
اما هزارحیف که نیستی
.....

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷

خر شده ایم حسابی

چه زود لبخند رضایت بر لبانمان جاری می شود
تا
نگین روی دندانمان بیشتر جلوه دهد
هی و هی می خندیم
دستی به گریبان خدا می اندازیم
و
یه ماچکی میدهیم و
ای ول

خود را خر حسابی جلوه داده ایم که هیچ
خدا را نیز هم

گوشهایمان مخملی قشنگ
با یک پالان نرم
که یک فرش ابریشم اعلا نیز رویش پهن نموده ایم
نکند ما تحت شازدگان درد بگیرد
یه افسار حسابی تر نیز
نکند دستشان خدای نکرده خط و خشی بردارد
سور و سات هم که مهیاست
و همه چیز آماده
که خوب بتازاننمان

ای ول
دم همه ی ما خرها گرم

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

تصفیه حساب

روبروی گذشته
چهار زانو مینشینم
به چشمهایش زل میزنم
انگار چیزی از من طلب دارد
حساب کتاب که می کنم :
لبخندی
گاهی تلخ و گاهی شیرین
بغضی
که هنوز نشکسته است
و یک شصت تومانی که خیلی وقت بود
باید حواله اش میکردم
...
...
...
یک تصفیه حساب کوچولو بود
همین

به یاد پسرخالم کریم

برگ زردی
شاید نارنجی
نهایتا قرمز
فصل تابستانی
شاید پاییز
آخرش زمستان
برگ سبزی که به لطف باد
هنوز تا زمستان دوام آورده بود
در بهار امسال به زمین افتاد
و
...

پائیزی که رفت

با تمام برگهای ریخته
پارک وی تا تجریش
می توان روح زمشتانی
تو را پاییزی کرد
تلفیق تمام لحظات با تو نبودن و بودن
جزء رنگ چشمهای تو نیست

دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶

سبزه نیزمی گندد

رفتنت را در آغوشم می فشارم
نگاه نکردن به پشت سرت را به فال نیک میگیرم
سیب را در هوا قل می دهم
تا شاید در یکی از چرخهایش هوس گاز زدنش یا حتی بوکردنش را در دلت بخواهی
و برگردی
بیا
در یکی از همین روزهای آخر زمستان
سبز شویم و جوانه زنیم
بلکه مارا باهم سر سفره هفت سینی بگزارند
تا با هم نحسی روز سیزده را بگیریم
و به کناری
لب رودخانه ی بدون آبی
پوسده شویم
سیب می گندد
.... سبزه نیز هم

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

چشم طاهر

با طهارت چشمانش می توان وضو گرفت
با صلابت نگاهش می توان اذان گفت و به نماز ایستاد
قداستش را لبیک گفت و
شرافتش را دانه دانه تسبیح زد و
صداقتش را رکوع رفت و
نجابتش را سجود
می توان بی پروا به عصمتش قنوت بست و
نماز را بی تشهد سلام داد و تمام کرد