شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

معصوم

نمی دانم چگونه می شودعصمت نگاه کودکانه ای را از آن خود کنم

وقتی که حتی شهامت نگریستن به آنها را ندارم

و تنها چشمانم جرأت نمناک شدن را هر شب به خود می دهند

نگاه به گره ی دستانش با او

نگاهش

هم صدا شدنش

نیمه شب و شب و روز دیدنش

به "ما" شدنش

قوت این که چگونه می توانم بمانم را از من میگیرد

باید بار سنگین عصمت از دست رفته چشمانش را هی بر روی شانه های خسته ام بگذارم و

راه بروم

آنقدر که شانه هایم خموده شوند

از سرش سر بخورد و بیافتد


روزی همین گوشه کنارها

پیدایش خواهد کرد

می دانم


سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

مزد جنگ

چقدر ما کودکی کردیم
قایم موشک بازی
تو پناهگاه
زیرزمین
لی لی بازی
روی مین
سر مزار پدر و مادر و برادرانمان
چقدر توپ بازی
توپ , تانک , مسلسل
که باید پر می شد از عیدیهایمان
عروسکهای شیمیایی
ما خیلی بازی کردیم
ما کودکی کردیم

توی کودکیمان ترسمان از ما بزرگتر بود
ترس از لولوی بزرگی مثل صدام

و ما باید این جملات سخت که
به حریممان تجاوز شده
خاکمان را از ما دزدیده اند را می فهمیدیم
خیلی زود بزرگ شدیم
هنوز صدای آجیر خطر توی گوشمان زمزمه می کند
هنوز ترس یتیم شدن تمام تنمان را می لرزاند
هنوز اما زنده ایم
حالا بزرگ شده ایم
و باز هم ترس از ما بزرگتر است
آی

هنوز ما می ترسیم
هنوز صدای خرمشهر آزاد شد ولی باز هم جنگ تمام نشد
توی رادیوی خانه مان زنده پخش می شود
و ما چه صبورانه
بی نصیب جنگ را تحمل کردیم
به امید روزی که کودکی کنیم


جنگ بود
سخت بود
سنگ بود
نیرینگ بود
وحشت
کودکیمان فنا شد

امروز که بیست و چند ساله مان است
به جای جوانی کردن کودکی می کنیم
روی جدول کنار خیابان راه میرویم
بازی می کینیم
گرگم به هوا
وسطی

اما می ترسیم


ما بزرگ شده ایم
ترسمان بزرگتر
آی
مزد تحملمان چه شد

ایوب به صبرمان می خندد
ابراهیم خلیل به پایمان حتما لنگی می اندازد
موعد وعده هایتان کی خواهد رسید
آی
ما بزرگ شده ایم
ما تاوان کودکی ای را که نکرده ایم از چه کسی باید بگیریم ؟



شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۶

آدم فروش

دلم خواست به چند دلیل ثابت کنم اونیکه اون بالا
ایستاده به ملت ما پوز خند می زنه
حتما
اصالتا مال یکی از همین کوره دهاتهای همین
ایران ماست
بابا جون نمی دونم
ما هی جماعت می خوانیم
نعماتش را چرا به این عربها می ده
ما هی و هی سر و سینه زنان هر ساله عاشورا تاسوعا زنده می داریم
چرا فقط اروپاییها فیض می برند
ما تند و تند جلوی آیینه حجابمان را رعایت می کنند
این آمریکاییهای عوضی هی خوشششون می شه
دیدین اونیکه داره بر وبر به من نگاه می کنه و می گه :
خجالت بکش
چقدر آدم فروش ؟

ورقه ها بالا

سالهاست که جزئ نوشتن هیچ کار دیگه ای بلد نیستیم
ای کاش به جای این همه نوشتن شجاعت داشتیم
نا اوونهایی رو باید بنویسیم رو بنویسیم
اونجایی که همه بخونن
بدون اینکه بترسیم
مثلا بنویسیم
دیگر گذشت موعد آن وعده ها ولی دردی ز درد مردم ... نکاستید
جایش به پشتگرمی یک نام مستعار
خون را به جای شربت در شیشه خواستید
گفتید راه ما به خدا راه ... ست
با تن به زیر پای شما جاده ساختیم
سوگندتان تمامی ما را فریب داد
اندیشه را در راه شما ساده باختیم
......
نمی دونم
یه روزی یکی اینو گفت و رفت
حالا من موندم و این چند نقطه
یادتونه
اون موقع که کلاس سوم بودیم
یه درسی به درسامون اضافه شده بود که بهش می گفتن : جمله سازی
حالا این یه امتحانه
جای این چند نقطه لغت مناسبشو بزارید
بعد از چند دقیقه حتمان میگن :
کافیه دیگه ورقه ها بالا !
شما محکومید

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

کریستیان بوبن

کودکی را دیدم که انگشتانش را جوهری کرده بود و می گفت :
من پل کوچولو , روزی نویسنده خواهم شد و خرج و دخل خدا را یادداشت خواهم کرد .
به باغ های خدا خواهم رفت , سیب ها را گاز خواهم زد , آلوها را خواهم خورد
و هسته ی آن هارا بر صفحه ی کاغذ تف خواهم کرد .
از بنفشه ها قایقی می سازم و بر رود شیری صفحه ی کاغذ روان می کنم .


ترجمه : علی برزکر

پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶

قصه تنهایی ماه و باد


باد در ماه بیتوته نمکند
بدان
باد تنها در سفر است
بدانم

صدای باد بود
آن شب روشن
آن شبهای روشن
باد به شب می رسید
من به صبح

باد به ماه رسید
دستانش را بوسید
ماه کودکانه فخر فروخت
به این همه ستاره

و باد
دستان ماه را گرفت
و برد

چشمکی زد به آنها
ناز شصتی کشید
و لبخندی :
آی , من بردم
من ماه را بردم

آسمان تنها ماند
و غمگین

بین این همه ستاره های حسود


باد در غار سیاه و تاریک خود ترسید :
ماه می لرزد ؟
ماه نمی ماند ؟
ماه نمی تابد ؟

گریست و طوفانی شد
و
ماه را به خانه فرستاد

خرسند از اینکه خود و ماه را با تنهایی آشتی داده است

غافل از اینکه خانه ی ماه , آسمان سیاه و سرد است

باد یا دریا؟

سر به سینه ی باد سپردن خوب است
دلت را به خودش میدهد
نگران نباش
باد
روزی خواهد آمد
در تو می وزد
و تو را می برد
اما
هر جا که دلش خواست
باد دوست من است
بوی مرا برایش میبرد
دریا دوست من است
وحوا
و سیب
اما هنوز نمی دانم
دل به دریا بزنم
و دلم را به باد دهم ؟
نمی دانم

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

دیگه دیره !

خیلی وقت است که از من قهر کرده است
دیگر نمی خواهد که گازش بزنم
ببوئیش
و نگاهش بکنیم
دیگر دلپیچگی از گندیدگیش هم به سراغم نمی آید
آنقدر دراین کوچه پس کوچه ها هی و هی به دنبال صاحبش گشته ام که
امروز خسته به گوشه ای نشسته ام
و در غم گم کردن سیب سرخم
زانوی غم بغل کرده ام
و تو را با خشم نگاه میکنم

که چرا آنقدر دیر تعارفم کرده ای ؟