سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

برف و باران

دلم برای خیلی از لحظات با هم بودن تنگ می شود
و تو خیال می کنی باز هم باران به میهمانی گونه هایم آمده
شاید هم برف ها از خدا قهر کرده اند
نمی دانم برای آشتی کردن با باران و برف که خیلی زود از باریدن خسته می شوند
چگونه حرف بزنم که از لبانم نفس گرم نتابد تا آنها را بمیراند
بروم یوگا یاد بگیرم ؟
که بتوانم شاید با اشاره , ایما با هاشان حرف بزنم
میروم
اما دیگر ( ها ) نمی کنم
من دلم هر روز آب می شود
آبتر و آبتر

هیچ نظری موجود نیست: