پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

شربت شيرين شهادت

با تن زير پايم جاده ساختند
انديشه را ساده باختند
نميدانم تو ديگر چه مي گويي
شيريني اش دلشان را زد
هر آنچه را كه نوش جانم شده بود
با نگاه هرزه اي بالا آوردم
نمي دانم تو ديگر چه مي گويي
دلش روزي هزار بار به سر سوزني مي رسد
و من بايد بدانم دنيا از سر سوزن هم كوجكتر است
من نميدانم تو ديگر چه مي گويي
نه آن پدربزرگ پدرسوخته مان فهميد كه براي خدا يك وسيله بود
و نه هيچ يك از اين عروسان هزار داماد
و نه من كه نميدانم تو اين وسط چه مي گويي ؟؟؟


چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

تعفن

تا حالا شده مثل خر تو گل گیر کنی ؟
نه نشده ؟
گلی که تازه باشه
گلی که بوی تعفن بده
تعفن دهان آدم
همان پدربزرگ بزرگ
که خوشبختی همه ما را به یک عشوه ی مادربزرگ و آن فاسق درازش فروخت
و ما ماندیم و یه وجب گل
این همه نوه ونتیجه و نبیره و ندیده ......
ما کجای کاریم
یه جا همین وسط مسطا گیر کردیم
وسط این گل که بوی تعفن آدم میده ؟؟
جایی که حتی سیب را از ما دزدیدند
و دیگر هیچ وقت پسمان ندادند ؟