می کوبم
به زمین خودم را
از لجِ تمامِ دلتنگی هایم
فرو می رود
تا تهِ مغزم
پاشنه ی بلند کفشم
تا تهِ تهش
دهانه ی رحمِ مغزم زخمیِ همان گه گیجگی
هایی ست که
زن را وا می دارد
تا بنویسد
از پاره شدن بکارتِ مغزش
که تو می گویی ندارد و
من می گویم
مغزمان فاحشه شده است
نه مغزِ من
نه نوشته های زن
نه دل تو
دیگر معصومیتِ مریمِ عذرا را ندارند و
بی فاسق
آبستن می شوند
آبستنِ
همه ی توحشِ پنهانِ من
که افسارِ مرا به گردن کشیده است و
زن را به کجایی می برد
تا آبادش کند