سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

تصفیه حساب

روبروی گذشته
چهار زانو مینشینم
به چشمهایش زل میزنم
انگار چیزی از من طلب دارد
حساب کتاب که می کنم :
لبخندی
گاهی تلخ و گاهی شیرین
بغضی
که هنوز نشکسته است
و یک شصت تومانی که خیلی وقت بود
باید حواله اش میکردم
...
...
...
یک تصفیه حساب کوچولو بود
همین

به یاد پسرخالم کریم

برگ زردی
شاید نارنجی
نهایتا قرمز
فصل تابستانی
شاید پاییز
آخرش زمستان
برگ سبزی که به لطف باد
هنوز تا زمستان دوام آورده بود
در بهار امسال به زمین افتاد
و
...

پائیزی که رفت

با تمام برگهای ریخته
پارک وی تا تجریش
می توان روح زمشتانی
تو را پاییزی کرد
تلفیق تمام لحظات با تو نبودن و بودن
جزء رنگ چشمهای تو نیست