نازيدخت
من در ذوق زدگي كودكانگي تو گم شده ام بچرخانم تا مثل قاصدك روي شانه هايت بنشينم
شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴
كاغذ بي خط
کاغذم
سفید ِ سفید
بدون ِ خط
کبریتی
باروت ِ باروت
بدون ِ نم
نگاهیم
پر از شراره
بدون ِ مرز
...
خاکستر می شویم
سيب گنديده
سيبي بود
نگاهي
دروغي چند و
صداقتي
سيب را به گوشه اي نهاديم
نگاهمان را درويش كرديم
دروغهايمان را پس گرفتيم
و صداقت را پيشه
اما عشقي ماند
عاشقي و معشوقي
ماندي تا
سيب بگندد
اين عشق بماند
و معشوق بداند كه
سيب خوردني اي بس شيرين است كه
نه مي توانم گازش بزنم
نه مي تواني ببوييش
و نه مي توانيم نگاهش نكنيم
آخرين فوت
و آنگاه سيگاري روشن كرد
تا هر آنچه را كه به آن عشق مي ورزيد
به صورتم فوت كند
فوت كرد و
دود حلقه شد .
و من نيز آ ن را به صورتش سرفه كردم
پستهای جدیدتر
پستهای قدیمیتر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
پستها (Atom)