شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

کافه

من این کافه ها را قبول ندارم !!

بدون سیگاری که دودم کند...

بدون عرقی که سگم کند...

با چای و قهوه و نسکافه ، چطور فراموشت کنم ...!!!؟

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۰

زیر گنبد کبود


قصه از کجا شروع شد؟
زیر گنبد کبود ؟
کسی بود ؟
نبود ؟
سیب؟
گندم ؟
انار.....
شاید این جهان مکثِ قصه گو باشد
 میانِ یکی بود... یکی نبود

و چه قصه ها که ساخته نشد

همه ، قصه ساز شدیم و قصه پرست

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۰

خطهای عمودی


این روزها همه در چشمانم
 تو را می خوانند
 تو را می بینند
صدای خنده هایم
دیگر دلِ آسمان را پاره نمی کند
 قلمم روی کاغذ
 افقی نمی رود

خط ها به خط ایستاده اند
کنار هم
 با فاصله
تو آن پشت جا خورده ای و مبهوت

نترس
همانگونه که بی پروا
 روی مهربانی ات خط کشیدی
 تا دیگر در آغوشت نگیرم

نترس
مادر
 برای مان پاک کن خریده است

من این خط ها را پاک می کنم
این خط هایِ عمودی
که از سقفِ آسمان تا تهِ سوراخ زمین فرو رفته است

نترس
 من اینجا هستم
این سویِ خطهای عمودی

نترس
مادر
برای مان پاک کن خریده است

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

تازگی ها این جا خبرهای تازه تری ست

تازگی ها این جا خبرهای تازه تری ست
تازه تر اینکه  جای تو خیلی خالی ست
که تا صبح
 به حالِ خودمان و مغزهایِ کوچکترمان شراب بنوشیم
 بخندیم و نفس نکشیم

بیا شراب را
، تَر بنوشیم
خسته ام
از خشکیِ این شراب های تازه به دوران رسیده
بیا نیلوفران را به آب دهیم
شاید دسته گُلِ تازه تری  شد
بیا شراب را تازه تر بنوشیم
شاید دلمان خنک شد
و
خدا را آلتی دیدیم
فرو کنیمَ ش در چشمِ گناه و لذتش
 تا از درد بیدار شود و
 درب را به روی هرزگانِ شب پرستِ فرشته نما ببندد
بیا خدا را بیدار کنیم
دستانش را بگیریم و یادش دهیم
راه رفتن روی زمین را
یادش دهیم
رمضان هم دیگر مبارک نیست

بیا یک بار با خدا
 شراب به جایِ چای بنوشیم
 شاید مست شود و
از سرِ مستی و سرخوشی
 هست های عالَمِ نیمه کاره تمام شود
.......

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۰

کفشهایم کو ؟

تویِ من
کودکی ست رقاصه
رقاصه ای خسته
 که کفشهایش را به دست می گیرد و
 تمام مسیرِ گُه گیجگی های مرا
 پابرهنه
 قدم می زند
قدم می زند و آواز می خواند
و از سرِ قضا
کَسِ نا کِسی توی کفش هایش
شاباشی می گذارد
 از سرِ سرخوشی هایش
.....
در چشم بر هم زدنی کفشهایش کاسه گدایی می شود
پُر از
شاباش های رنگارنگِ نا کسانِ راست کرده به بکارت کودکِ رقاصه ی خسته ی توی من
کودکِ من کاسب می شود
کاسبی او را می برد
تا دریدگی و دریوزگی
....
دریوزگی توحش می طلبد
آوارگی
بی باکره گی
آلودگی
بی چراغ
بی هوا
بی کلام
....
بی خدا
....
فقط کافی ست کفشهایت کاسه گدایی ات شود

سفره توری

سفره ای توری
به سفیدی بخت!
همهمه ی مدعوین
در ضیافت بزرگ تجاری
فروخته شد
به بالاترین قیمت

روز اول سرخ بود و تازه
بکر و بی قیمت
گفتند باید خرید
گفتند باید فروخت
باور کردیم
نشستیم
چانه زدیم
هزار و سیصد و چند؟
نیم یا تمام؟
زنجیر آوردند
از حلقه های طلا
سیب گندیده بود

یادت خواهند داد
که مرا چگونه ببینی
رخت آویزِ شخصیت
آرامگاهِ موفقیت
خود پردازِ امنیت

سرخیِ چشمانت را به رُخم نکش
قرار داد که با طلا  مُهر شد
سرخی را گنداند
چشم؛ لب؛ سیب

هنوز می چرخیم
به دورِ زنجیر طلا
نه به سیبِ گندیده نگاه می کنیم
نه به هم
سیبِ سرخ دست دیگران است.
چند می فروشند؟