پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۰

توحش پنهان


می کوبم
 به زمین خودم را
از لجِ تمامِ دلتنگی هایم

فرو می رود
تا تهِ مغزم
پاشنه ی بلند کفشم
تا تهِ تهش
دهانه ی رحمِ مغزم زخمیِ همان گه گیجگی هایی ست که
                                                  زن را وا می دارد
 تا بنویسد
 از پاره شدن بکارتِ مغزش
که تو می گویی ندارد و
من می گویم
 مغزمان فاحشه شده است
نه مغزِ من
نه نوشته های زن
نه دل تو
دیگر معصومیتِ مریمِ عذرا را ندارند و
 بی فاسق
آبستن می شوند
آبستنِ همه ی توحشِ پنهانِ من
که افسارِ مرا به گردن کشیده است و
 زن را به کجایی می برد
 تا آبادش کند

۲ نظر:

komeil Akbarnezhad گفت...

goftam nazar bedam dadam :D:P

پرهام سراب گفت...

همیشه در شعر هایم دیگران را سروده ام و تو اولین بودی,که مرا در خلوت دلنوشتها یت به پاکی مرداب,زندگی بخشیدی , راهمان دور است,فکرمان مترود,لیک می گوییم تا به جای مردگان در کفن غرقمان نکنند,دیگر الوده شده ایم,به پیچک باغ همسایه.تو,فلق را بوسه می زنی از لای برگ های گیج پیچک رسیده به پنجره ی اشپزخانه ات.من شفق را می بویم از جای پای چلچله ها.و خداوند می داند که نمی داند چقدر تنهاییم.(پرهام سراب)تقدیم به انکه نقاب خوشبینی اش بر جهان سایه فکند.دل ساده اش مغزش را پیچید و دستانش خالی ماند