شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

ساخت ِ عارِ من


این ساخت ِعارِ من است
 که به جنون می کشد
 ساختارِ وبایِ زمانه گرفته یِ تو را

آری
این ساختِ عار
زخمی زد
 که جذام شد و
مغز تو را
بسترنشینِ کاسبی این کاره کرد

رویاهایِ صرع زده ی من
 در کفِ فکرهای تاول زده ی روشن
جان دادند

حقیقت های طاعون زده ام
 در صف انتظارِ وقوع
خواب سبزه زار دیدند

ناگفته های مرداب زده ام نیز
 در قعر جهنم
سودای بهشت را
لاجرعه سرکشیدند
آری
این ساختِ عار
زخمی زد
 که جذام شد

من طالبم


صدایِ هیچکس آنقدر بلند نیست
 تاپاره کند
 عصمت کودکانه ی مرا
که تو می گویی ندارم و
من می گویم
پنهانش کرده ام
همین گوشه کنارها
تا دستان تو
در حسرتِ
 لمسیدن و بوییدن و بوسیدنِ آن بمیرد و
 تر نینگیزد
 تمام آن همه
ادعای مردانگی ات
که من می گویم نداری و
تو می گویی :
کسی طالبش نیست ...