پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶

قصه تنهایی ماه و باد


باد در ماه بیتوته نمکند
بدان
باد تنها در سفر است
بدانم

صدای باد بود
آن شب روشن
آن شبهای روشن
باد به شب می رسید
من به صبح

باد به ماه رسید
دستانش را بوسید
ماه کودکانه فخر فروخت
به این همه ستاره

و باد
دستان ماه را گرفت
و برد

چشمکی زد به آنها
ناز شصتی کشید
و لبخندی :
آی , من بردم
من ماه را بردم

آسمان تنها ماند
و غمگین

بین این همه ستاره های حسود


باد در غار سیاه و تاریک خود ترسید :
ماه می لرزد ؟
ماه نمی ماند ؟
ماه نمی تابد ؟

گریست و طوفانی شد
و
ماه را به خانه فرستاد

خرسند از اینکه خود و ماه را با تنهایی آشتی داده است

غافل از اینکه خانه ی ماه , آسمان سیاه و سرد است

باد یا دریا؟

سر به سینه ی باد سپردن خوب است
دلت را به خودش میدهد
نگران نباش
باد
روزی خواهد آمد
در تو می وزد
و تو را می برد
اما
هر جا که دلش خواست
باد دوست من است
بوی مرا برایش میبرد
دریا دوست من است
وحوا
و سیب
اما هنوز نمی دانم
دل به دریا بزنم
و دلم را به باد دهم ؟
نمی دانم