یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴

چرخ و فلک

مرا ترا آمیزشی است بدون حجله
مرا ترا آتشی است بدون شعله
سیب را گنداندیم آخر
دیدی ؟
دنیا را نچرخاندیم آخر
دیدی ؟
چرخ و فلکی زدیم به دور حجله سیبمان
و
رفتیم هر یک به سویی آخر
دیدی؟

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

تهران

تهران را از ما نگیرید
نگاه کردنش را حتی
شاید بشود دید روزی
از لای درز پرده صورتی
از خیابانی کمی بالاتر
شاید هم شبی از نزد خدا
تهران را از ما نگیرید
سوسوی چراغهایش
برج میلاد
جاده کوهسار
شبهای بدون سکوتش را
آرامگاهی کمی آنطرفتر
او که آرام خفته است
اما تهران آرام نمی خوابد
صدای هی بوق و بوق و بوق
ایست
بازرسی
برای نهادن دستی در دستی
بوسه ای شاید
و یا هم آغوشی ای
تهران را از ما نگیرید
حتی نگاه کردنش را

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

تملک

ای کاش می دانستی که فقط حضور تو ( لیندا ) نیز برایم کافیست نه تملیک تو
تو نیز هر جا باشی برایم عزیزی
فقط باشی
!سبز و پاینده باشی
!همین

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۴

معشوقه من

امشب باری دیگر قلمی بر می دارم
تا روی این کاغذ سپید بیارایم
تا بگویم شاعر معاصر فردایم
آنچه که امروز می نویسم از من من من= خدا بر می خیزد
پس سلام بر خدا
سلام بر من من
سلام بر من
مرا از خود زایاندی , از درون خود , وجود خود
سرشار از توام
لبریز از همه چیز تو , همه احساس تو , همه خنده های تو , گریه های تو
ای خدا , ای من
من از تو زاده شدم
من از توام
!تو دلگیری که من امشب دلگیرم
پس تو مرا یاد می کنی که من تو را یاد می کنم
نگاهم به توست
صدایم و
دردهایم
درد و آه از زمینی ها
زمینی هایی که دلت را به سخره می گیرند
انچه که در آن است به سفره می کشند
سفره حاتم طایی از دل تو
زمینی هایی که یادشان می رود تو هستی
خدا هستی
با من هستی
آنها که از خاطر می برند که چقدر درد کشیدی برای زایاندن من و تو و همه
برای هر بار زایاندن ما
آنها که فراموش کردند تو سالیان سال است که هر روز و هر ثانیه می زایی
اما هنوز از من و تو و اونا امید نشدی
هر منی , هر تویی می زایی که باور کنیم هنوز خدا هست
اما هزار حیف که اینان نمی دانند
که تو هستی
اینجا درون من
اینجا در قلب و خون و مغز من
خدای من
ای از من من به من نزدیکتر
تو خود به اینان بگو
درون تو نیز خدایی هست
من هستم
او هست و همه هستیم
تو خود بگو که من معشوقه کسی نیستم جزء من

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۴

تمدید تو


نمی دانم زمین گرد است یا که من سر گیجه دارم
سیب گندیده است یا که من دلپیچه دارم

این روزها آسمان زیر پایم لیز می خورد
شبها باران به نگاهم تیز می خورد

زمین زیر گوشم پچ پچ می کند
زمان در آغوشم است و خش خش می کند

.... و من
من می خواهم

خدا را نفس بکشم
صدا به قفس بکشم
دست خورشید را بفشارم
لبم را به ماه بسپارم
ببین
لحظه باهم بودن را می توان تمدید کرد
تنهایی را تهدید کرد
دستانم را بگیرتا ببینی
طپش قلبت را نیز می توان تشدید کرد

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۸۴

یاس من

صدایت را هر شب در آغوش می گیرم
نگاهت را می بوسم
خنده هایت را بو می کشم
و هر شب به نقاشیهایت شب بخیر می گویم
یاس من
عروس هر شب فالهای شبانه من
رقص و آوازهایت لالایی همه شب بیخوابی من است
... تا شاید خوابم ببرد

موزه سیب

آدما از آدما زود سیر می شن
آدما ازعشق هم دلگیر می شن
آدما رو عشقشون پا میزارن
آدما آدمو تنها می زارن
....منو دیگه
نمی دانم دلش را چه کسی به درد آورده بود که این شعر زیبا را سرود
حتما کسی از کسی سیر شده بود
و آن دیگری هنوز گرسنه
بهانه ی با هم نبودن چیست ؟
بی هم رفتن
و
بی هم آمدن
اصلا بهانه چیست ؟
مرا و ترا دوست نداشتن دیگر
از من و تو خسته شدن
یا شاید
سیب تر و تازه دیگری را گاز زدن
گرمی بازار او تا کی ادامه خواهد داشت ؟
و او نیز روزی برایت کهنه خواهد شد
و دایره همچنان ادامه دارد
کلکسیونی از سیبهای گاز زده
سرخ و سفید
زرد
ترش و شیرین
ملس
گندیده
کلکسیونت کی جور خواهد شد تا آن را موزه کنی ؟
درب این موزه را کی خواهی بست ؟

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

جای خالی


جای خالی
نقش قالی
رقص نور
باز هم یادم رفت
دستانم اشاره ات می دهند
بیا , بیا که اینجا آغوشی باز لحظات را ثانیه شماری می کند
بچه گانه می پرم
شادی می کنم
دست می زنم
می رقصم
شیطنت می کنم
می دوم
خاک بازی می کنم
خسته می شوم
خوابم می برد
از خواب می پرم
تو نیستی
صدایت نیست
نگاهت نیست
نه خندهایت
و
..... نه
فقط فرو رفتگی سرت
و
بویت
روی بالشم
بالشم نمدار می شود
چشمانم را می بندم
تا
دیگر نبودنت را نبینم

وارث

آلوده شاید به سیبی گاز زده
که هنوز از طعم تلخش دلپیچه داریم
قصه ی شیرینی که سالیانیست لالائی شبانه ی همه ی کودکان معصوممان است
(... و پدربزرگ شش دانگ بهشت را با اتاق نه متری اش در زمین طاق زد.... )
و آری اینگونه ما وارث یک دانه سیب گاز زده شدیم
... شاید هم خوشه گندمی و یا همان جانور دراز معروف و یا سنگ آلوده ی برادرمان , راستی هابیل بود یا قابیل ؟
ما وارث همان سنگ هستیم
تقصیر ما نیست
ما گناهی نداریم
... ما فقط یک سری وراث طماعیم

آسمانی

به هر دلیلی که امشب دلم گرفته
به هر دلیلی که نمی خوام با کسی جز خدا حرف بزنم حتی خودم
به هر دلیل احمقانه ای که امشب میخوام این اشکهای تلمبار شده رو بریزمشون بیرون
می خوام بنویسم
نمی دونم چی
فقط می خوام بنویسم
: بنویسم که
!! ای خدا تا کی
تا کی این جماعت می خوان به زمینی بودن خودشون بسنده کنن
تا کی میخوان زمینی بمونن
خدایا
مرا تا می توانم آسمانی بدار
مرا با خود ببر
به آنجا که در آنها گم شوم
دیگر زمینی نباشد
تا دل پدر را به درد آورد
مادر را به گریه
و خواهر را به جنون برساند
مرا به آنجا ببر که
برادرم را آنجا ببینم
مادر هم ببینتش
بی آنکه رو برگرداند
خدایا
این صدای بد نامرد را در زمینی ها خفه کن
آواز بدی سر داده اند
سرسام از این بد نوایی
دو دستم را به سرم می فشارم
تا شاید بتوانم اشک وحید را فراموش کنم
مکرر آه کشیدن مجید
غصه های پنهانی مادر
موهای سپید شده بابا جانم
و مداوم سر درد های یگانه آغوش همیشه باز خانه : ناهید
خدایا
ترا به تنها فرزندت
ترا به روز تولد یگانه پسرت
ای عیسی
ترا به پاکترین زن دنیا
شیطنت ها , خنده های سبا و گل آقا را به خانه بازگردان
نمی دانم چه کسی خواهد گفت : آمین
.... اما آمین