شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

معصوم

نمی دانم چگونه می شودعصمت نگاه کودکانه ای را از آن خود کنم

وقتی که حتی شهامت نگریستن به آنها را ندارم

و تنها چشمانم جرأت نمناک شدن را هر شب به خود می دهند

نگاه به گره ی دستانش با او

نگاهش

هم صدا شدنش

نیمه شب و شب و روز دیدنش

به "ما" شدنش

قوت این که چگونه می توانم بمانم را از من میگیرد

باید بار سنگین عصمت از دست رفته چشمانش را هی بر روی شانه های خسته ام بگذارم و

راه بروم

آنقدر که شانه هایم خموده شوند

از سرش سر بخورد و بیافتد


روزی همین گوشه کنارها

پیدایش خواهد کرد

می دانم