جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۰

کفشهایم کو ؟

تویِ من
کودکی ست رقاصه
رقاصه ای خسته
 که کفشهایش را به دست می گیرد و
 تمام مسیرِ گُه گیجگی های مرا
 پابرهنه
 قدم می زند
قدم می زند و آواز می خواند
و از سرِ قضا
کَسِ نا کِسی توی کفش هایش
شاباشی می گذارد
 از سرِ سرخوشی هایش
.....
در چشم بر هم زدنی کفشهایش کاسه گدایی می شود
پُر از
شاباش های رنگارنگِ نا کسانِ راست کرده به بکارت کودکِ رقاصه ی خسته ی توی من
کودکِ من کاسب می شود
کاسبی او را می برد
تا دریدگی و دریوزگی
....
دریوزگی توحش می طلبد
آوارگی
بی باکره گی
آلودگی
بی چراغ
بی هوا
بی کلام
....
بی خدا
....
فقط کافی ست کفشهایت کاسه گدایی ات شود

۲ نظر:

amir_t1980 گفت...

دورد دوست من
نوشته ها خواندنی بود اما دلنشین نبود ببخشید که بی پرده مینویسم اما همونقدر که سعی می کنی در نوشته هات بی پرده همه تفکرت و اندیشه هاتو قلم بزنی دقیقا همون اندازه هم باید متاثر از شرایط روحی روانی جامعه ت باشی اگر نه تنها شاید خودت از نوشته هات لذت ببری.
به نظر من بسیار زیاد از لغاتی چون بکارت استفاده میکنی و 100 البته مترادفهای زیبایی میتونی براش پیدا کنی!
بازهم ممنون
شاد باشی
امیر

ahmadreza گفت...

kheyli bi marefati.javab salam vajebe