سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

معاصر فردا

می خواستم دوباره بگویم دل
دنبال توست عاشق یکرنگی است
یکباره سرد شد تنم از سردیت
این ناز بود یا که دلت سنگی است
می خواستم دوباره بگویم تو چشم انتظار آمدنم هستی
اما خلاف آنچه که دل می خواست
چیزی نگفته بودی و لب بستی
می خواستم دوباره بگویم آی..... ؟
اما سکوت حرف مرا بر زد
معنای یک سکوت پر از نفرت از بام عشق برسرم آجر زد
می خواستم دوباره بگویم تو تنها ستاره دلم بودی
اما عجب دروغ بزرگی بود
تعارف که نیست خاک گلم بودی
می خواستم دوباره بگویم من نامم نازی است دلم خالی است
می خواستم دوباره بگویم عشق روی زمین چقدر پوشالی است
اما نشد اگر چه دلم پاک است ای وای از دو چشم نظربازم
اما نشد چرا که نشان دادی دل را به خنده های تو می بازم
می سوزم از درونم و می خندم
شعر غمم به خنده گل آذین است
این بار اگر به شکوه سرودم من
:تنها دلیل شاعری ام این است
می خواستم برای شب شعری یک کاغذ سپید بیارایم
می خواستم دوباره بگویم یک شاعر معاصر فردایم
ابوذر رفیعی

جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵

برف

پا رو همه چی میزاریم و میریم
خیلی راحت
انگار داریم رو برف راه میریم
میریم و از خودمون یه آدم برفی جا میزاریم
یکیمون میشه فروید
یکی اسپیلبرگ
یکی روبرت برسون
....یکی دیگه هم حتما
برف سفید زود لک میشه
سیب بکر زود می گند
اون ....هم خیلی زود پر میشه
نگران چی هستی؟
برف ؟
سیب ؟
یا شاید هم اون چند نقطه
نمی دونم
از چنبره زدن اشک تو چشمام می ترسم
تا این برفا آب نشدن و جای پات از بین نرفته
می خوام این قنبرک لعنتی و بندازم بیرون
بگو که خوب میشه ؟
تو که میگی سخت نیست
بگو که حتما این آدم برفی مثل اونایی نیست که زود آب میشن و
فقط ازشون یه دماغ هویجی و
دو تا چشم دکمه ای و
یه شالگردن جا میمونه
شاید هم یه کلاه

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

امشب

امشب از اون شباست
از اونايي كه من مي دونم و تو و بازم من
بازم من
اي بابا من
ببين منو
جون من نگا كن
من كه لوسم
من كه خنگم
نه دروغ گفتم
خودمو به خنگي ميزنم
يه نگا بنداز
بابا جون روبروت نشستم
جرا اينور و اونور و نگا مي كني
كلك !
كوچه ي علي چپ و از اين حرفا ؟
اين كه تويي
امشب به ديوار نگا مي كنم رو بر مي گردونه
حتي تختم ديگه نمي خواد هم آغوشي كنه با من
تا شايد بينش يه كوچولو سيگار بكشم
بعدشم يه كوچولو خودمو براي خودم لوس كنم و ناز خودمو بكشمو بعدشم دلم براي خودم هي و هي تنگ بشه و گوسفندشماري و به خاطره هاي خوب فكر كردن و بيچاره شدن تا خوابيدن
.............. دوباره همه چي از اول

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵

سيب را له نكنيم
زودتر از آب مي گندد

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

احساس خوشايند

شانه به شانه اش رفتم
سايه به سايه تعقيبش كردم
نمي دانم به كجا مي رفت
شايد آسمان
شايد هم زمين
فقط رفتم كه تنها نباشد
دورادور نگاهش مي كردم
لبخندي مي زد و مي گفت
بيا پشيمان نمي شوي
من (خوش آمدن ) هستم ....
خوب است گاهي به دنبال فقط خوش آمدنهايمان برويم
خوب است
يادمان نرود اين خوش آمدنها راجدي بگيريم
شوخي نيست
من فقط خوشم آمده است

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

چه فرقی می کند ؟

چه فرقی می کند
لبانم رنگ فلفل قرمز باشد یا خون مسیح ؟
چه فرقی می کند
چشمانم رنگ سیاه شب باشد یا دل فرعون ؟
چه فرقی می کند
نگاهم رتگ عایشه باشد یا معصومیت مریم عذرا ؟
چه فرقی می کند
آبستن شدن از صدای تو یا تک بوسه آخر ؟
چه فرقی می کند
پایان این زایمان سخت سادگی چه باشد ؟
شاهزاده قصه های من
یا
پری رویاهای تو ؟

چه فرقی می کند ؟

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

تلفن


سکوت
تو
سکوت
رغیب
سکوت
من
باز هم سکوت
رینگ رینگ
با رینگ رینگی
سکوتم را بر زدی
با بوسه ای بر لبانم
فکر رغیب را بر سرم آجر زدی
در آغوشم کشیدی و
مهرت را در دلم چادر زدی
گفتی دیدار نزدیک است
و انگار فاصله ها را دور زدی

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

فاصله

از عقل تا قلب
قلب تاييد و عقل تكذيب
به نظر فاصله بسيار است
قلب عاشق و عقل غافل
شك مدار خاطره يار است
از غافله قلب تو تا منزل عقل
حادثه ها دركار است
از فاصله و خاطره و حادثه گذر كن
اينجا كسي ترا چشم درراه است

ستاره


انگاري يه ستاره مي تابه تو شباش
اينكه دوستش داشته باشن خيلي بزرگه
اما از اون بزرگتر اينه كه بتونه دوست داشته باشه
ستاره از تو تابيدن گرفت
ماه
و من
و تو نداني
تو نداني
تو نوري
تو نداني ستاره از تو تابيدن گرفت
روز از تو روشنايي
و چشمها از تو بينايي
و تو نداني
ندانم چرا نداني
تو نداني شازده كوچولو
چشمانت را هم بياور
براي خاوشي همه چشمها كافي خواهد بود
از تلمبار شدن دلتنگيهايم ميترسم
! فقط همين

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

قمار

در چشم بر هم زدني
بي گمان گازش زدم
بويش كردي
روي آدم سفيد
چشم حوا روشن
ما چه كرديم
در كل كل يه مسابقه! ؟
مسابقه سادگي
مسابقه خوشبختي كيلويي يه بوسه
تازگي سيري يه محبت
انرژي مثقالي يه دنيا عشق
تهديد تنهايي من
تشديد طپش قلب تو
تمديد لحظات با هم ماندن
ما چه كرديم ؟
:بگو
:تو كه آخر خطي به من كه آخر دنيام بگو
اين مسابقه است يا قمار ؟

پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵

رفاقت از دست رفته

با تو بودنم نه گناهي است كه خدايم از خويش براند
نه شيطانم به خويش بخواند
چه باشي
چه نباشي
بار سنگين رفاقت از دست رفته اي را به دوش خواهم برد
كه نه ياراي تحملش را توانم
نه طاقت رها كردنش را
باكي نيست
كه از آنروز كه توبه ام را شكستي تا امروز بي ذره اي ترديد به انتخابم
قدم در راهي گذاشته ام دشوار و ناهموار
و بي سوداي اينكه چه خواهد شد
مي روم ....
آب در جو مي رود
مي رود كه نباشد و ما ؟!
ما در راه مي رويم
مي رويم كه باشيم
و از همين است كه مي گنديم
درست مثل آدمهاي ديگر :
" مرده هاي خوش پوش , خوش فكر و خوش خوراك " ***
دنيايي نيستم
اما در اين دنيايم و براي با تو بودنم بايد به آن تن دهم
و ميدانم
مي گندم
مي گنديم
و غرق در روزمره گي و عادت
روزهاي خوشي خواهيم داشت
اما عشق تا وقتي عشق است
كه دچار عادت نشود






فروغ فرخزاد***

feeling

perhaps oneday be late for looking at you
and today would be very soon
perhaps never
perhaps it's a dream
sweet dream and incredible
how much it 's fabulous and impossible ?
for me , you and us
[ it will never be " we " ]
it's an aspiration that
maybe will stay an aspiration , forever
I love you and
you love me ,
who am I and
where have you come?!
we don't know !
It 's just feeling.
we see whole the things .
love , kiss ,sound, my smile and your wink
we feel whole the things
you see,
I hear
we feel but
It 's just feeling .
today is very late for looking at you !

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۴

مرا به همه جا می رسانی

می دانم کارم به جایی رسیده است که
دیگر حتی به سایه ام هم نگاه نمی کنی
به شلوغی می روی که صدایم را حتی نشنوی
به آ ینه نمی نگری که نکند نگاهم را در آن ببینی
مرا بدون دردسر به همه جا می رسانی که حتی یک بار هم نخوانمت
دستی به دعا روزی دراز خواهم کرد
ترا صدا خواهم زد
: و فریاد خواهم کشید
ایاک اعبد و ایاک استعین

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۴

سهم من

امشب باران بارید
و من همه ی بارانهایی را که بارید و
به صورتم کوفت و
زمین را تیر باران کرد شمردم
تمام قطره قطره هایت را
می دانم برای من و به حال من گریستی که امشب بیشتر از هر شبی دلم هوایی شده بود
خواستم پر بگشایم و به سویت بیایم
در آغوشت گیرم و ببویمت
..... اما
فاصله بین من و تو بسیار است
و تو گریستی تا بدانم به من می اندیشی و با منی
و باران صورتم را نوازش کرد و لبانم را بوسید
و من امشب سیر از توام
از تمام این همه باران
بارانی از تو
که هر قطره اش به نیابت تو مرا لمس می کند و می بوید
و فردا حتما بادی خواهی وزاند
و این باد است که بوی مرا , گرمای مرا برایت به دوش خواهد کشید
بوی باران بوی توست
و باد بوی همه معشوقه هایت
باران از تو می بارد
از یگانه فقط تو
و با این همگی اش فقط بوی تو را دارد
و اینان نمیدانند که نباید به زیر هیچ سقفی پناه برند وقتی تو می گریی
نمی دانند که هر قطره اشک تو را باید از آسمان به غنیمت برد
و آنها نمی دانند که باران را باید پرستید
چون از توست
باران را باید بوسید
دانه دانه ی قطره هایش را نیز هم
بوسید و در سینه ستایش کرد
باران بوی تو را دارد
بوی عشق من
بوی خدای من
بوی من
بوی یگانه فقط تو
و اما باد همهمه ای از معشوقه هایت
کاش سهم بیشتری از این باد را داشته باشم



یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴

چرخ و فلک

مرا ترا آمیزشی است بدون حجله
مرا ترا آتشی است بدون شعله
سیب را گنداندیم آخر
دیدی ؟
دنیا را نچرخاندیم آخر
دیدی ؟
چرخ و فلکی زدیم به دور حجله سیبمان
و
رفتیم هر یک به سویی آخر
دیدی؟

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

تهران

تهران را از ما نگیرید
نگاه کردنش را حتی
شاید بشود دید روزی
از لای درز پرده صورتی
از خیابانی کمی بالاتر
شاید هم شبی از نزد خدا
تهران را از ما نگیرید
سوسوی چراغهایش
برج میلاد
جاده کوهسار
شبهای بدون سکوتش را
آرامگاهی کمی آنطرفتر
او که آرام خفته است
اما تهران آرام نمی خوابد
صدای هی بوق و بوق و بوق
ایست
بازرسی
برای نهادن دستی در دستی
بوسه ای شاید
و یا هم آغوشی ای
تهران را از ما نگیرید
حتی نگاه کردنش را

جمعه، دی ۲۳، ۱۳۸۴

تملک

ای کاش می دانستی که فقط حضور تو ( لیندا ) نیز برایم کافیست نه تملیک تو
تو نیز هر جا باشی برایم عزیزی
فقط باشی
!سبز و پاینده باشی
!همین

پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۴

معشوقه من

امشب باری دیگر قلمی بر می دارم
تا روی این کاغذ سپید بیارایم
تا بگویم شاعر معاصر فردایم
آنچه که امروز می نویسم از من من من= خدا بر می خیزد
پس سلام بر خدا
سلام بر من من
سلام بر من
مرا از خود زایاندی , از درون خود , وجود خود
سرشار از توام
لبریز از همه چیز تو , همه احساس تو , همه خنده های تو , گریه های تو
ای خدا , ای من
من از تو زاده شدم
من از توام
!تو دلگیری که من امشب دلگیرم
پس تو مرا یاد می کنی که من تو را یاد می کنم
نگاهم به توست
صدایم و
دردهایم
درد و آه از زمینی ها
زمینی هایی که دلت را به سخره می گیرند
انچه که در آن است به سفره می کشند
سفره حاتم طایی از دل تو
زمینی هایی که یادشان می رود تو هستی
خدا هستی
با من هستی
آنها که از خاطر می برند که چقدر درد کشیدی برای زایاندن من و تو و همه
برای هر بار زایاندن ما
آنها که فراموش کردند تو سالیان سال است که هر روز و هر ثانیه می زایی
اما هنوز از من و تو و اونا امید نشدی
هر منی , هر تویی می زایی که باور کنیم هنوز خدا هست
اما هزار حیف که اینان نمی دانند
که تو هستی
اینجا درون من
اینجا در قلب و خون و مغز من
خدای من
ای از من من به من نزدیکتر
تو خود به اینان بگو
درون تو نیز خدایی هست
من هستم
او هست و همه هستیم
تو خود بگو که من معشوقه کسی نیستم جزء من

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۴

تمدید تو


نمی دانم زمین گرد است یا که من سر گیجه دارم
سیب گندیده است یا که من دلپیچه دارم

این روزها آسمان زیر پایم لیز می خورد
شبها باران به نگاهم تیز می خورد

زمین زیر گوشم پچ پچ می کند
زمان در آغوشم است و خش خش می کند

.... و من
من می خواهم

خدا را نفس بکشم
صدا به قفس بکشم
دست خورشید را بفشارم
لبم را به ماه بسپارم
ببین
لحظه باهم بودن را می توان تمدید کرد
تنهایی را تهدید کرد
دستانم را بگیرتا ببینی
طپش قلبت را نیز می توان تشدید کرد

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۸۴

یاس من

صدایت را هر شب در آغوش می گیرم
نگاهت را می بوسم
خنده هایت را بو می کشم
و هر شب به نقاشیهایت شب بخیر می گویم
یاس من
عروس هر شب فالهای شبانه من
رقص و آوازهایت لالایی همه شب بیخوابی من است
... تا شاید خوابم ببرد

موزه سیب

آدما از آدما زود سیر می شن
آدما ازعشق هم دلگیر می شن
آدما رو عشقشون پا میزارن
آدما آدمو تنها می زارن
....منو دیگه
نمی دانم دلش را چه کسی به درد آورده بود که این شعر زیبا را سرود
حتما کسی از کسی سیر شده بود
و آن دیگری هنوز گرسنه
بهانه ی با هم نبودن چیست ؟
بی هم رفتن
و
بی هم آمدن
اصلا بهانه چیست ؟
مرا و ترا دوست نداشتن دیگر
از من و تو خسته شدن
یا شاید
سیب تر و تازه دیگری را گاز زدن
گرمی بازار او تا کی ادامه خواهد داشت ؟
و او نیز روزی برایت کهنه خواهد شد
و دایره همچنان ادامه دارد
کلکسیونی از سیبهای گاز زده
سرخ و سفید
زرد
ترش و شیرین
ملس
گندیده
کلکسیونت کی جور خواهد شد تا آن را موزه کنی ؟
درب این موزه را کی خواهی بست ؟

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

جای خالی


جای خالی
نقش قالی
رقص نور
باز هم یادم رفت
دستانم اشاره ات می دهند
بیا , بیا که اینجا آغوشی باز لحظات را ثانیه شماری می کند
بچه گانه می پرم
شادی می کنم
دست می زنم
می رقصم
شیطنت می کنم
می دوم
خاک بازی می کنم
خسته می شوم
خوابم می برد
از خواب می پرم
تو نیستی
صدایت نیست
نگاهت نیست
نه خندهایت
و
..... نه
فقط فرو رفتگی سرت
و
بویت
روی بالشم
بالشم نمدار می شود
چشمانم را می بندم
تا
دیگر نبودنت را نبینم

وارث

آلوده شاید به سیبی گاز زده
که هنوز از طعم تلخش دلپیچه داریم
قصه ی شیرینی که سالیانیست لالائی شبانه ی همه ی کودکان معصوممان است
(... و پدربزرگ شش دانگ بهشت را با اتاق نه متری اش در زمین طاق زد.... )
و آری اینگونه ما وارث یک دانه سیب گاز زده شدیم
... شاید هم خوشه گندمی و یا همان جانور دراز معروف و یا سنگ آلوده ی برادرمان , راستی هابیل بود یا قابیل ؟
ما وارث همان سنگ هستیم
تقصیر ما نیست
ما گناهی نداریم
... ما فقط یک سری وراث طماعیم

آسمانی

به هر دلیلی که امشب دلم گرفته
به هر دلیلی که نمی خوام با کسی جز خدا حرف بزنم حتی خودم
به هر دلیل احمقانه ای که امشب میخوام این اشکهای تلمبار شده رو بریزمشون بیرون
می خوام بنویسم
نمی دونم چی
فقط می خوام بنویسم
: بنویسم که
!! ای خدا تا کی
تا کی این جماعت می خوان به زمینی بودن خودشون بسنده کنن
تا کی میخوان زمینی بمونن
خدایا
مرا تا می توانم آسمانی بدار
مرا با خود ببر
به آنجا که در آنها گم شوم
دیگر زمینی نباشد
تا دل پدر را به درد آورد
مادر را به گریه
و خواهر را به جنون برساند
مرا به آنجا ببر که
برادرم را آنجا ببینم
مادر هم ببینتش
بی آنکه رو برگرداند
خدایا
این صدای بد نامرد را در زمینی ها خفه کن
آواز بدی سر داده اند
سرسام از این بد نوایی
دو دستم را به سرم می فشارم
تا شاید بتوانم اشک وحید را فراموش کنم
مکرر آه کشیدن مجید
غصه های پنهانی مادر
موهای سپید شده بابا جانم
و مداوم سر درد های یگانه آغوش همیشه باز خانه : ناهید
خدایا
ترا به تنها فرزندت
ترا به روز تولد یگانه پسرت
ای عیسی
ترا به پاکترین زن دنیا
شیطنت ها , خنده های سبا و گل آقا را به خانه بازگردان
نمی دانم چه کسی خواهد گفت : آمین
.... اما آمین