یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

با خودم حرف مي زنم

صدايم ديگر در نمي آيد
كلامم را در سر حبس كرده ام
مبادا لو بروم
تلمبار مي شود
سرريز
سرم دارد مي تركد
.
.
.
.
چه ميگويم
تازگيها خودم هم خودم را مي پيچانم
دنبال نخود سياه ميروم
مثلا كنكور
.
.
.
.
غر مي زنم
سرم را قلاب بافي ميكنم
قلاب را پرت مي كنم تا
بهانه اي براي گشتن داشه باشم
.
.
.
.
فلان است و بهمان است
با خودم حرف مي زنم
دستم را ميگيرم تا قدم بزنم
آرام آرام
از كنار تاريخ مي گذرم
حواسم را پرت مي كنم
تا نبينم ديگر نبو دنم را
.
.
.
.
با خودم حرف مي زنم

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

فر مي خورم

خوب و فر خورده ام مثل موهاي ماكاروني نگين
اينطور مي گويند
شاد و گره خورد ه ام مثل تصادف بادهاي شمال
اينطور مي گويند
همين روزها
صاف مي شوم
همين روزها ...... افقي
اينطور مي گويند