جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

صدای گریه ی من

تو صدای گریه ی منی
هوای خنده های کودکانه
شاهد شکستن بال فرشته

هوا مه آلود
از بارش من

غروب نمناک
از قطره های خاک تن
و
بهار پر از بغض رفتن


در به در جاده ها
در هوشیاری و مستی
کوچ می کنم تا
...

تا التیام زخمهایم
تا مرگ تدریجی (ما )
تنهای تنها

بی تو غریبانه
به صدای های های سینه ی دلتنگم گوش میدهم

حسرت

شب را با حسرتی به صبح می رسانم
حسرت لذتی
لذتی جاری از گرمای وجودت
وجودی سرشار از عشق
عشقی سرشار از هر چه که بگویی
که هر چه بگویی همه همانست که من می خواهم
منی که نمی دانم چرا می گذرم از لذتی
لذت با تو بودن
تویی که هر چه بگویی همانست که من می خواهم
می خواهم بگویم دوستت دارم
و می دانم که نباید گفت
که نباید بگویم
که گفتنش لذتی را خواهد کشت
لذتی سرشار از حضور
حضوری که دیگری را ورای نفسهای عاشقانه اش
مغرضانه
مصلوب می کند
شکنجه می دهد
می کشد
می کشد
و میمیرد

چشمان آدمخوار

به تعداد همه چشمهای آدمخواری
که عکس تو را له له می زنند
خود را تقسیم کرده ای
و نمی دانم چه یافتی که باز
این بار نه با بوسه ای بر گردنی که
با کلماتی
که نه من می دانم
و نه خواهم دانست
عاشق شدی
و من می ترسم
که می دانم که به تعداد همه چشمهای آدمخواری
که عکس تو را له له می زنند
بهتر از من خواهی یافت
و نه عاشق تر از من
و از همین است که می ترسم
و باز می ترسم که
بوسه ای عاشقانه بر گردنی در خانه ای کوچک را
در پهنای جهانی پر از چشمهای آدمخوار
که عکس ترا له له می زنند
در لا به لای صفحات زندگی ات
به یادگار بگذاری و
به سیبی بیاندیشی که گازش می زنی
مبادا بگندد