با تن زير پايم جاده ساختند
انديشه را ساده باختند
نميدانم تو ديگر چه مي گويي
شيريني اش دلشان را زد
هر آنچه را كه نوش جانم شده بود
با نگاه هرزه اي بالا آوردم
نمي دانم تو ديگر چه مي گويي
دلش روزي هزار بار به سر سوزني مي رسد
و من بايد بدانم دنيا از سر سوزن هم كوجكتر است
من نميدانم تو ديگر چه مي گويي
نه آن پدربزرگ پدرسوخته مان فهميد كه براي خدا يك وسيله بود
و نه هيچ يك از اين عروسان هزار داماد
و نه من كه نميدانم تو اين وسط چه مي گويي ؟؟؟
انديشه را ساده باختند
نميدانم تو ديگر چه مي گويي
شيريني اش دلشان را زد
هر آنچه را كه نوش جانم شده بود
با نگاه هرزه اي بالا آوردم
نمي دانم تو ديگر چه مي گويي
دلش روزي هزار بار به سر سوزني مي رسد
و من بايد بدانم دنيا از سر سوزن هم كوجكتر است
من نميدانم تو ديگر چه مي گويي
نه آن پدربزرگ پدرسوخته مان فهميد كه براي خدا يك وسيله بود
و نه هيچ يك از اين عروسان هزار داماد
و نه من كه نميدانم تو اين وسط چه مي گويي ؟؟؟
۲ نظر:
چیزی به شب نمانده
بیا
طلوع سیاهی تماشائی است
عصبانی هستی؟
دستان من کافی نیست؟
دریغ کردم؟
یا نخواستی؟
عصبانی هستی؟
بوسه میدهی؟
بوسه میخواهی؟
نمیبینمت.
ولی میفهممت.
قشنگ نیست؟
یک دوست قدیمی!
ارسال یک نظر