من در ذوق زدگي كودكانگي تو گم شده ام بچرخانم تا مثل قاصدك روي شانه هايت بنشينم
جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹
کلاه
کلکسیونی از کلاه
سیاه و سفید
رنگی و توری
زمستانی و بهاری ...
گاهی گشادتر از دور سرم
همه شان قشنگ
به من می آیند
به من می روند ...زیاد
صدقه سرِ دوستانم دور
نزدیک
- خدا را شکر –
برایم کلاهی مانده است
۴ نظر:
فرخ
گفت...
می نشینم لب پنجره دور دست را نمی بینم. می نشینم لب رود دریا را نمی بینم. می نشینم ،این اطراف هیچ نمی بینم. بالا را که ببینم آسمان آنقدر آبی و خدا آنقدر نزدیک است که غصه ای در دل نماند .
نازی جان مثل همیشه احساست برایم آشنا و غمت ملالم.
راستی امیدوارم من کلاهی تو اون کلاها نداشته باشم .
درود دوستانت هر کدام کلاهی بر سر تو گذاشته اند و دشمنانت هر کدام کلاهی بر داشته اند حال تشخیص دوست از دشمن با توست ... هشدار! که کلاهی که برایت گشاد است از کلاهی که بر سر نداری خطرناک تر است. بدرود
۴ نظر:
می نشینم لب پنجره دور دست را نمی بینم. می نشینم لب رود دریا را نمی بینم. می نشینم ،این اطراف هیچ نمی بینم. بالا را که ببینم آسمان آنقدر آبی و خدا آنقدر نزدیک است که غصه ای در دل نماند .
نازی جان مثل همیشه احساست برایم آشنا و غمت ملالم.
راستی امیدوارم من کلاهی تو اون کلاها نداشته باشم .
درود
دوستانت هر کدام کلاهی بر سر تو گذاشته اند و دشمنانت هر کدام کلاهی بر داشته اند حال تشخیص دوست از دشمن با توست ... هشدار! که کلاهی که برایت گشاد است از کلاهی که بر سر نداری خطرناک تر است.
بدرود
نازنین جان سلام,عالیست من تازه به جمع دوستانت پیوستم,پس من کلاهی پیشت ندارموموفقیتت را آرزومندم.
دوستان خوبم ممنون از نظراتتون که منو اینهمه مورد لطف قرار میدین
ارسال یک نظر