سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

تنهایی هایم را دیگر دوست ندارم


چه لحظات سختی است
وقتی به این نقطه می رسی
اینجا که
من ایستاده ام
سر قبری می گریم که مرده ندارد

نه حال سیاه مستی است
نه تهوع
نه ویار
نه ..........
تنهایی هایم را دیگر دوست ندارم
از خر کردن دلم خسته شده ام
از حبس کردن دلتنگی هایم
از هی و هی زل زدن به موبایل و
ای میلهایم

تنهایی هایم را دیگر دوست ندارم
سیگار و هی سیگار
سیگار را دوست می دارم
دلش برایم تنگ می شود
و من نیز

۱ نظر:

amir_t1980 گفت...

درود
(مینویسم چون گفته بودی نوشته هات دل نوشته هستند نه قطعه ای ادبی برای پرکردن وبلاگ)
باور کن من به زبون مادری مینویسم اما انگار نه انگار!(فکر کنم نابینا شده ای) تنهایی دل آزرده ات کرده اما تفکر تحول به نظر من داره دیونت میکنه؟!
انقدر سخت نگیر وقتی که این پوسته رو شکستی میبینی و میفهمی که چشمها بسیار و دلها بیشمار برای تو پلک میزنند و می تپند....بشکن و ایمان داشته باش!
بدرود