آخ از آن
پنکه سیاه
آخ از آن شیرین کارون تو
رفت به من
زاییدم و چاک خوردم با نفسهایی که نتوانست بشکند عماره ی نفس تورا
و پنکه سیاهی که هر چقدر هو هو کرد نشد که حرارت چند دامادگی ام را خنک کند و به من فرو می رفت دوباره آن شیرین کارون و چشمان لامذهبی که شهوتش از خون خفه شده بود
لب میگزیدم و نیشگون میگرفتم شرم خوابیده ام را که داغ مهر زده بود لاله گوش هوس بازم را
پستانهای بی حیای فلک زده که قهوه ای شان وق زده بود و له له میزدن لبانت را
، نوک انگشتانت را
همان له له زدنی که وا داشت مرا
طی بکشم جمهوری تا ظفر را
ظفر تا جمهوری را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر