چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۴۰۳

پنکه سیاه

 آخ از آن 

پنکه سیاه 

آخ از آن شیرین کارون تو 

رفت به من 

زاییدم و چاک خوردم با نفسهایی که نتوانست بشکند عماره ی نفس تورا 


 و پنکه سیاهی که هر چقدر هو هو کرد نشد که حرارت چند ‌دامادگی ام را ‌ خنک کند و به من فرو می رفت  دوباره  آن  شیرین کارون و چشمان لامذهبی که شهوتش از خون خفه شده بود 


لب میگزیدم و نیشگون میگرفتم شرم خوابیده  ام را که داغ مهر زده بود لاله گوش هوس بازم را 

 پستانهای بی حیای فلک زده که قهوه ای شان وق زده بود و له له میزدن لبانت را  

، نوک انگشتانت را 

همان  له له زدنی که وا داشت مرا

طی بکشم جمهوری تا ظفر را  

ظفر تا جمهوری را