تویِ من
کودکی ست رقاصه
رقاصه ای خسته
که کفشهایش را به دست می گیرد و
تمام مسیرِ گُه گیجگی های مرا
پابرهنه
قدم می زند
قدم می زند و آواز می خواند
و از سرِ قضا
کَسِ نا کِسی توی کفش هایش
شاباشی می گذارد
از سرِ سرخوشی هایش
.....
در چشم بر هم زدنی کفشهایش کاسه گدایی
می شود
پُر از
شاباش های رنگارنگِ نا کسانِ راست کرده
به بکارت کودکِ رقاصه ی خسته ی توی من
کودکِ من کاسب می شود
کاسبی او را می برد
تا دریدگی و دریوزگی
....
دریوزگی توحش می طلبد
آوارگی
بی باکره گی
آلودگی
بی چراغ
بی هوا
بی کلام
....
بی خدا
....
فقط کافی ست کفشهایت کاسه گدایی ات شود